تصادف

فرزانه
farzaneh427a@yahoo.com

داشت به گلدانهاي سالن پذيرايي آب مي داد . چند روزي كه خانه نبود هواي خانه حسابي راكد شده بود. گلها هم بدو ن آب مانده بودند.

صداي ترمز شديد آمد وصداي برخورد و شكسته شدن چيز هايي به گوش رسيد .
پارچ آب را گذاشت روي ميز و با عجله بسمت پنجره رفت. پرده تور را كنار زد و از پشت شيشه نگاه كرد.
آنطرف خيابان روبروي خانه تصادف شد ه بود.
چون خانه دو نبش بود , به هر دو خيابان اشراف داشت.

سواري گلف سر پيچ مقابل خانه به كاميوني كه دنده عقب از سمت ديگر مي آمد برخورد كرده بود.
هيچ كدام ديد نداشتند كه ديگري را ببينند.برخورد شديد بود و جلوي سواري داغون شده بود.

پنجره را باز كرد. اينطوري بهتر مي توانست ببيند و صداها را بشنود.

رهگذرها مي ايستادند و ماشينها هم مجبور بودند بايستند. فقط يك لاين براي رفتن مانده بود. ولي درلحظات اوليه تصادف هيچ ماشيني رد نمي شد.
او از پنجره طبقه سوم نگاه مي كرد - بخوبي همه جهت ها را مي ديد.

از آنجا, پشت شيشه عقب ماشين گلف هم ديده ميشد . يك ماشين اسباب بازي و يك خرس قهوه اي پشت شيشه بود. دسته هاي صندلي بچه كه به صندلي عقب تكيه داد بود هم ديده ميشد.

در عرض چند دقيقه جمعيت جمع شدند. يك موتوري آمد از بغل كاميون گذشت و كنار سواري توقف كرد.
موتور سوار كلاه ايمني نداشت . از بالا صورتش را نمي توانست ولي معلوم بود كه جوان است . جواني شايد حدود 23-24 ساله بود بامو هاي نسبتا كوتاه و ته ريش و بلوز خاكستري كه روي شلوار مشكي أمده بود
در همين حين هم راننده كاميون پياده شد. به محض ديدن سواري تو سرش زد.
" خدايا بدبخت شدم "
او مرد ميانسالي بود و از ترس تصادف نشست همانجا روي زمين .
صداي بوق بعضي ماشينها كه عقب تر بودند بلند بود.
يكي از مغازه دارها ي اطراف كه آمده بود جلو .اول از شيشه جلو نگا ه كرد و بعد سعي كرد در را باز كند.
آقا رضا – سوپري سر نبش داد زد : " بابا او ن بچه را از عقب ماشين در بيارين . بچه ترسيده."

او از ان بالا نمي توانست تشخيص بدهد كه رانند ه كي است.

- "مراقب باشيد ! راننده حركت مي كند . زنده اس !!!! "
- " بدجور زخمي شده ."

موتور سوار آمد سمت راننده نگاهي به داخل ماشين انداخت . سريع سرش را كنار كشيد.
داد زد : " يه محرم بياد . روسري يه راننده افتاده ."
صداي از داخل به گوش رسيد :" اي بابا . روسري چيه ! كمك كنيد بياد بيرون ."

- "شيشه پاشيده تو صورتش . كمكش كنيد."

مرد ميانسالي آمد جلو . دست برد تا درب رانند ه را باز كندو به زن كمك كند.
ناگهان مرد موتور سوار با يك خيز او را به عقب هل داد و داد زد.
" مرد حسابي ! نامحرمه . برو كنار نگاه نكن ."
" آقا جان بگدار كمك كنيم اين خانم حالش بد است نمي تواند بيايد پايين ."
" جنابعالي چكاره ايد؟ .... برو كنار نيگا نكن ."
صداي چند نفر كه اعتراضشان بلند شده بود مي آمد .
- " آقا خودت برو كنار بزار كمك كنيم "
- " از سرو روي خانمه داره خون ميره اين تو فكره روسريه ؟"

- " جوون ! برو كنار خدا را خوش نمي ياد . اين زن بيچاره بي حال و زخمه شده تو وايسادي جلو در ماشين ."
با اين صدا مرد نسبتا" پيري از ميان جمعيت آمد جلو.
بطرف مرد موتور سوار رفت .
" پسرم بيا خودت هم كمك كن . صواب داره . صورتش را نگاه نكن . يا برو كنار. چند نفر بيان كمك كنن."
دستش را آرام روي دوش مر د موتور سوار گذاشت و سعي كرد با ملايمت او را از كنار ماشين دور كند.
" او" پاهايش را بلند كرد و از پنجره بيشتر دولا شد. تا بهتر ببيند.

صداي مرد موتور سوار بلند شد. " پدر جون شما خودت را قاطي نكن . زنه روسريش افتاده و الان حجاب نداره . من كه نمي تونم بزارم گناه اتفاق بيافته ."

صداي گريه بچه بلند تر شده بودو از ترس صدايش جيغ مانند شده بود.

صداي امد :" بابا ! تو خودت عزرائيل شدي ؟"

يك مرد كه كت و شلوار مرتبي تنش بود و يك كيف هم در دست داشت - از آنطرف خيابان داشت با تلفن همرا ه شماره مي گرفت . شايد شماره پليس يا آمبولانس را مي گرفت .

مرد جواني درب عقب را باز كرد . ظاهرا سعي مي كرد بجه را از ميان صندلي در بياورد.

" او" بيشتر از پنجره دولا شد ولي فقط پاهاي مردي كه مي خواست بچه را در بياورد را مي ديد.

آقا رضا هم از فرصت استفاده كرد درب خانم راننده را باز كرد .
يك مرد ديگر هم از آنطرف آمد به كمك آقا رضا.
" او " ديگر بيشتر نمي توانست دو لا شود ولي انگار سعي ميكند كمر بند زن را باز كنند .

بالاخره بچه را در آوردند . پسر بچه شايد دو – سه ساله بود. بغل مرد جوان آرام نمي گرفت .

آقا رضا داد زد : " يا علي !!!!!!! مثل اينكه زنه نفس نمي كشه ؟"
صداي آمد : " آخه پدرسگ برو كنار بذار مردم كمك كنن زن جوون بدبخت از دست رفت ."

زني از يك پرايد كه د ر ترافيك تصادف مانده بود پياده شد و دوان دوان بطرف صحنه تصادف مي آمد .

"يك نفر محرم بيآيد كمك كند اين خانم را در بيآوريم !…."
" خونريزي مغزي كرده !"
" آره ! همينطوري از سروصورت و دماغش داره خون مي آد……"
.
"راه برا ي ماشين پليس باز كنيد. "
صداي بوق و سرو صدا آدمهاو ماشين ها .

" كمك كنيد !!!! آب بياوريد ..الان ماشين آتيش ميگيره !!! "

تلفن زنگ زد و او از پشت پنجره بسمت تلفن رفت .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30270< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي